زخم جناغ

سيد منصور غيبي
mansoorgheybe@yahoo.com

زخم جناغ


سيد منصور غيبي

كبريت انداختيم . من دزد شدم . دور بازي كامل شد .شاه معلوم بود .آنهاي كه مي خنديدند،لبهايشان را جمع كردند . آنهايي هم كه قبلا شلاغ خورده بودند ، از مالش دستهايشان وا ماندند . همه ساكت بودند. چشم غر‎‏ة شاه تمام شده بود . شاه در حاليكه با گوشة چشمش مرا برانداز مي كرد روبه وزير كرد و گفت :“ يارو چكار كرده وزير؟“ وزير شمرد :“ پخش اعلاميه در مساجد ، قربان! شركت در تظاهرات خياباني قربان! تشكيل انجمن فارغ التحصيلان دانشگاه قربان! و در نهايت خوردن نخود و كشمش و شب ادراري قربان! “

دلم مي خواست يك بخشنامه صادر كنم و تا مراحل انديكس پيش برود. ولي نكردم . دلم مي خواست بزنم شيشه هاي همسايه را داغون كنم . ولي نكردم .دلم مي خواست آچار پيچ گوشتي رابردارم و زنگ خانه را درست كنم . ولي نكردم . دلم مي خواست پشت بام خانه را قيرگوني كنم .ولي نكردم .دلم مي خواست ريش تراش سوسمار نشان بخرم .ولي نخريدم .دلم مي خواست از روي كلمه و تركيبات تازه “ حسنك كجايي “ هفت مرتبه بنويسم .ولي ننوشتم .

جلاد گفت : “ جناب شاه چند تا ؟ “

شاه گفت : “ هفت تا “

بار اول ، خم به ابرو نياوردم . منزلمان دور بود . سه ، چهار تا قوي سفيد ، داخل حوض بزرگ حياط بودند . حياط ما بزرگ بود . تفنگ و جوراب را گذاشتند كنارشان . چشمانشان را جوراب با بزرگ زنانه بستند. ماشه ها را كشيدند . مي گفتند:“ هوايي بود.“ سرم را بلند كردم . خون سرخي بر خيابان نقش بسته بود . سه ، چهار تا آمبولانس سفيد ، توي خيابان بودند. خيابان بزرگ بود . هوا پرازدود بود . دلم مي خواست بروم و بخوابم . پرده هاي اتاق را بياندازم . همة چراغها را خاموش كنم . چراغ خواب سبز رنگ را روشن كنم . ساية چراغ خواب بيفتد روي تابلوي مينياتور . اين كار را كردم . در زدند ، در را باز نكردم . تلفن كردند ، جواب ندادم . برگشتم به پهلو خوابيدم . بلند شدم و موسيقي گوش دادم .رفتم حمام و دوش گرفتم . صورتم را اصلاح كردم .چائي دم كردم .چائي خورديم . دستم را بردم جلو، كف دستم سرخ شد . جلاد گفت :“ اون يكي دستتو وا كن .“

بار دوم ، دلم لرزيد . باران مي باريد . كوچه ها نمناك بود . رفتم انتهاي كوچه، خيس شده بودم . خشك شدم . پيراهنم اتو شد .تاب دلم تمام شد . فصل بهار شد . پول تو جيبي ام تمام شد . رفتم داخل روزنامه ها . پاسگاه منطقة هفت از داخل روزنامه ها بيرونم كشيد .آمدم نهار خوردم . سيلي خوردم . زمين خوردم . سرم شكست . سرم خوب شد نوار چسب خريدم .آدرسم را نوشتم و پاكت نامه را چسباندم . هيزم جمع كردم . آتش روشن كردم . حياط ما بزرگ بود . كباب خورديم . گفتم : “ دليل بيار .“ خيلي خنديد و گفت : “ باشه. “ بعد گفت : “ خونه ما يه در كهنه چوبي داره . همون در يه كوبة آهني بشكل قلب داره . مادرت ميامد كوبه را مي زد . مي اومدم دم در . مادرت ميگفت :“ قربون اون چشاي زيبات برم دختر ، پسر مو نديديش ؟ “ مي گفتم :“ نه .“ مادرت مي رفت منم بعد او مي رفتم ترمينال جنوب ، بليط مي گرفتم و سوار اتوبوس مي شدم و مي رسيدم اهواز . دوباره بليط مي گرفتم و مي امدم خونه . روي هم مي شد هفت روز .مادرت گريه ميكرد . كوبة آهني رو مي زد و مي گفت :“ نديديش ؟ “ مي گفتم :“ نه .“ بعد مي گفتم :“ اين بار اهواز نرفته . “ گفتم :“ دليل بسه .“ دستم را بردم جلو ، قرمز شد . جلاد گفت :“ اون يكي .“

بار سوم ، آفتاب مي تابيد . ماشين ترمز كرد . سرم خورد به شيشة اتومبيل .خون جلوي چشمانم را گرفت . عرق كردم . از يك تا هفت شمردم . مي خواستم به خانه بروم . ولي نرفتم . مي‌خواستم ميز گردويي را هول بدهم جلو، تا شيشة روميزيي بيفتد روي زمين و خرد شود . ولي نكردم . مي خواستم انجير بخرم و با آن مربا درست كنم . ولي نخريدم .مي خواستم دوغ محلي بنوشم و ليوانش را بشكنم . ولي نخواستم . خبر كشتار ، مثل رايحة بهار پيچيد توي شهر . آمديم و بيانيه صادر كرديم . قطعنامه نوشتيم . سرم خريديم . هفت متر شيلنگ خريديم . ريواس خريديم . آمديم داخل حياط و پاي بلبل را بستيم به قفس نقره اي . خيالم راحت شد . رفتم سمينار يك روزه كنترل كيفيت . بعد رفتم جشن تولد . در چوبي كهنه وقتي باز مي شد ، صداي جر مي داد . مادرم بهش گفت :“ مبادا دستشو ول كني ، دوبازه گم مي شه ها ! “ دستم راسفت چسبيده بود . به چشمانش نگاه مي كردم . دلش مي سوخت . دستم را ول مي كرد. عرق كف دستم را با شلوارم مي گرفتم . دوباره دستم را مي گرفت توي دستش . انتهاي خيابان دستم را ول كرد . رفتم اصفهان . مادرم گريه كرد و گفت :“ چرا مراقبش نبودي ؟“ دختر سياه چشم گفت :“ حواسم بود ، يهو غيبش زد .“ مادرم گفت :“ بديم روزنامه .“ دستم را بردم جلو . هردو شيار هشتاد ويك و هيجده كف دستم قرمز بودند. جلاد گفت :“ اون يكي دستتو وا كن .“

بار چهارم ، تشنه بودم . دلم مي خواست نردبان پشت بام را بشكنم . ولي نشكستم . دلم مي خواست قايم باشك بازي كنيم. پيدايم كند .دوان دوان با نوك پا بيايد و لاي در چوبي كهنه اشان خرده سنگي بگذارد و مرادست بند بزند. بعد خودم را بزند . من گريه كنم. مادرم بگويد :“ آخه اين بيچاره چكار كرده ؟“ بعد دختر چشم سياه دستم را توي دستش بگيرد و مرا ببرد سرم تراپي . بعد بروم كنگره سه روزة مديريت صنعتي . بعد سه ، چهار تا جوجه مرغ بخرم . فشار سنج بخرم . ناهار دلمه بخورم و بخوابم . خواب ببينم جوجه ها بزرگ شده اند . از خواب بپرم و برم كوه ، شقايقها را تماشا كنم . شب به خانه برنگردم . توي كلبه اي چوبي بخوابم . بعد از هفت روز برگردم . بروم از يك تا صد بشمارم . و چهار بار بگويم :“ نان . “ بعد سه بار بگويم :“خون.“ و هفت باربگويم :“تو.“ بعد مادرم روسري اش راسفت بكند و گريان از پلي كلينيك تخصصي شفاء به خانه برگرديم و من بادكنك باد كنم و رويش بنويسم :“ صد سال به اين سالها .“ چشمانم را با جوراب بلند زنانه ببندم و تفنگ را خالي كنم. همه بگويند :“ هوايي بود ، مباركه . “ بعد سي ، چهل تا شمع را يكجا فوت كنم و دختر چشم سياه گريه كند . دستم را توي دستش بگيرد و مرا ببرد رستوران چلچراغ و جوجه كباب بخوريم و جناغ بشكنيم . دستم را بردم جلو . كف دستم قرمز شد . جلاد گفت: “اون يكي .“

بار پنجم ، تنها دل مشغولي بخاري ، جوشاندن آب كتري بود . مادرم گفت :“ آقاي دكتر : تموم دردهاش يه طرف ، سوختگي پاهاش با آب جوش يه طرف .“ دلم مي خواست كت وشلوار سرمه ايم را مي پوشيدم و مي رفتم كنفرانس. اين كار را كردم . منشي اتاقم گفت :“ آقاي مهندس گفته اند كه هيچ تلفني را به اتاق جلسه وصل نكنم .“ پشت خط گفت :“ شما بگين نامزدشه .“ جلسه را سريع تمام كردم .مادرم روسري كهنه و گلدارش را به سرم پيچيد و گفت :“ يه موقع سرما نخوري .“
رفتيم شاه عبدالعظيم . مادرم دخيل بست . پيرمردي دهانم را باز كرد و به گلويم تف اندخت . شهر شلوغ بود من رفتم داخل روزنامه ها . يك هفته توي روزنامه ها خوابيدم . بچه هاي كوچة عطار برايم كف مي زدند . من گريه مي كردم . زنهاي كوچه برايم نان خشك مي دادند . من گريه مي كردم . پاسبان پرسيد : “ اسمت چيه ؟ اهل كجايي ؟ از كجا اومدي ؟“ بچه هاي كوچة عطار به من مي گفتند :“ فرخ سر . “ منهم از آنها يادگرفته بودم به پاسبان گفتم :“ اسمم فرخ سر ، اما بقيه رو نمي دونم . “ پاسبان عكسم را تطبيق كرد و منو تحويل مادرم داد . من اون يكي دستم را كشيدم جلو و شلاق دوباره خوردوسط دستم . مادرم گريه مي كرد . جلاد گفت :“ اون يكي دستتو واكن .“

بار ششم غروب بود . دلم مي خواست دستگاه شنوايي سنجي را بشكنم . ولي نشكستم . دلم مي خواست دستگاه كفتار درماني را بزنم و بشكنم .ولي نشكستم . دلم مي خواست روپوش دكتر را جر بدهم و دستگاه سرم زني را بشكنم . ولي نشكستم . دلم مي خواست مادرم گريه نكند . ولي گريه كرد . رفتيم دفتر آخوند . انگشتم را خيس جوهر كردم وآن چشم سياه آزاد شد . ديگر دستم تر نمي شد . سنگ ريزة لاي در چوبي كهنه برداشته شده بود . وقتي شلوارم را خيس مي كردم ، ديگر كسي نبود كه چغلي ام را به مادرم بكند . بشقابها را با خيال آسوده مي شكستم و نخودو كشمش مي خوردم . داخل تنور ، آب سرد مي ريختم . قوهاي سفيد را يكي يكي مي گرفتم و خفه اشان مي كردم . نوار چسب به كارم نمي آمد . حياط ما بزرگ بود . هيزم جمع نمي كردم. كباب نمي خورديم . چلچراغ نمي رفتيم . مادرم به همسايه ها مي گفت :“ توي درگيري خيابان سرش تير خورد . بعد شكنجه اش دادن و حواسشو از دست داد . مدتي خوب بود اما توي تصادف رانندگي ديگه نيمه فلج شد . “ مادرم گريه مي كرد و مي گفت :“ همسر ش بعد از هفت سال گذاشتش و رفت .“ منهم دستم را بردم جلو نوك انگشتهايم سرخ شد . جلاد گفت :“ اون يكي .“

بار هفتم ، ديگر از مهر استاندارد روي كالاهاي صنعتي خبري نبود . پاي بلبل رااز قفس نقره اي كه هميشه از سقف تراس آويزان بود ، باز كردم و شيشه هاي همسايه را داغون كردم و زنجير قايق كنار رودخانه را از درخت نقاشي ام باز كردم و دستم را بردم جلو . دستم كبود شد.

آنهايي كه توي بازي بودند ، همگي گفتند :“ بازي شاه و وزيربسه ، حالا يه بازي ديگه …“


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30180< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي