|
زخم جناغ
سيد منصور غيبي
كبريت انداختيم . من دزد شدم . دور بازي كامل شد .شاه معلوم بود .آنهاي كه مي خنديدند،لبهايشان را جمع كردند . آنهايي هم كه قبلا شلاغ خورده بودند ، از مالش دستهايشان وا ماندند . همه ساكت بودند. چشم غرة شاه تمام شده بود . شاه در حاليكه با گوشة چشمش مرا برانداز مي كرد روبه وزير كرد و گفت :“ يارو چكار كرده وزير؟“ وزير شمرد :“ پخش اعلاميه در مساجد ، قربان! شركت در تظاهرات خياباني قربان! تشكيل انجمن فارغ التحصيلان دانشگاه قربان! و در نهايت خوردن نخود و كشمش و شب ادراري قربان! “
دلم مي خواست يك بخشنامه صادر كنم و تا مراحل انديكس پيش برود. ولي نكردم . دلم مي خواست بزنم شيشه هاي همسايه را داغون كنم . ولي نكردم .دلم مي خواست آچار پيچ گوشتي رابردارم و زنگ خانه را درست كنم . ولي نكردم . دلم مي خواست پشت بام خانه را قيرگوني كنم .ولي نكردم .دلم مي خواست ريش تراش سوسمار نشان بخرم .ولي نخريدم .دلم مي خواست از روي كلمه و تركيبات تازه “ حسنك كجايي “ هفت مرتبه بنويسم .ولي ننوشتم .
جلاد گفت : “ جناب شاه چند تا ؟ “
شاه گفت : “ هفت تا “
بار اول ، خم به ابرو نياوردم . منزلمان دور بود . سه ، چهار تا قوي سفيد ، داخل حوض بزرگ حياط بودند . حياط ما بزرگ بود . تفنگ و جوراب را گذاشتند كنارشان . چشمانشان را جوراب با بزرگ زنانه بستند. ماشه ها را كشيدند . مي گفتند:“ هوايي بود.“ سرم را بلند كردم . خون سرخي بر خيابان نقش بسته بود . سه ، چهار تا آمبولانس سفيد ، توي خيابان بودند. خيابان بزرگ بود . هوا پرازدود بود . دلم مي خواست بروم و بخوابم . پرده هاي اتاق را بياندازم . همة چراغها را خاموش كنم . چراغ خواب سبز رنگ را روشن كنم . ساية چراغ خواب بيفتد روي تابلوي مينياتور . اين كار را كردم . در زدند ، در را باز نكردم . تلفن كردند ، جواب ندادم . برگشتم به پهلو خوابيدم . بلند شدم و موسيقي گوش دادم .رفتم حمام و دوش گرفتم . صورتم را اصلاح كردم .چائي دم كردم .چائي خورديم . دستم را بردم جلو، كف دستم سرخ شد . جلاد گفت :“ اون يكي دستتو وا كن .“
بار دوم ، دلم لرزيد . باران مي باريد . كوچه ها نمناك بود . رفتم انتهاي كوچه، خيس شده بودم . خشك شدم . پيراهنم اتو شد .تاب دلم تمام شد . فصل بهار شد . پول تو جيبي ام تمام شد . رفتم داخل روزنامه ها . پاسگاه منطقة هفت از داخل روزنامه ها بيرونم كشيد .آمدم نهار خوردم . سيلي خوردم . زمين خوردم . سرم شكست . سرم خوب شد نوار چسب خريدم .آدرسم را نوشتم و پاكت نامه را چسباندم . هيزم جمع كردم . آتش روشن كردم . حياط ما بزرگ بود . كباب خورديم . گفتم : “ دليل بيار .“ خيلي خنديد و گفت : “ باشه. “ بعد گفت : “ خونه ما يه در كهنه چوبي داره . همون در يه كوبة آهني بشكل قلب داره . مادرت ميامد كوبه را مي زد . مي اومدم دم در . مادرت ميگفت :“ قربون اون چشاي زيبات برم دختر ، پسر مو نديديش ؟ “ مي گفتم :“ نه .“ مادرت مي رفت منم بعد او مي رفتم ترمينال جنوب ، بليط مي گرفتم و سوار اتوبوس مي شدم و مي رسيدم اهواز . دوباره بليط مي گرفتم و مي امدم خونه . روي هم مي شد هفت روز .مادرت گريه ميكرد . كوبة آهني رو مي زد و مي گفت :“ نديديش ؟ “ مي گفتم :“ نه .“ بعد مي گفتم :“ اين بار اهواز نرفته . “ گفتم :“ دليل بسه .“ دستم را بردم جلو ، قرمز شد . جلاد گفت :“ اون يكي .“
بار سوم ، آفتاب مي تابيد . ماشين ترمز كرد . سرم خورد به شيشة اتومبيل .خون جلوي چشمانم را گرفت . عرق كردم . از يك تا هفت شمردم . مي خواستم به خانه بروم . ولي نرفتم . ميخواستم ميز گردويي را هول بدهم جلو، تا شيشة روميزيي بيفتد روي زمين و خرد شود . ولي نكردم . مي خواستم انجير بخرم و با آن مربا درست كنم . ولي نخريدم .مي خواستم دوغ محلي بنوشم و ليوانش را بشكنم . ولي نخواستم . خبر كشتار ، مثل رايحة بهار پيچيد توي شهر . آمديم و بيانيه صادر كرديم . قطعنامه نوشتيم . سرم خريديم . هفت متر شيلنگ خريديم . ريواس خريديم . آمديم داخل حياط و پاي بلبل را بستيم به قفس نقره اي . خيالم راحت شد . رفتم سمينار يك روزه كنترل كيفيت . بعد رفتم جشن تولد . در چوبي كهنه وقتي باز مي شد ، صداي جر مي داد . مادرم بهش گفت :“ مبادا دستشو ول كني ، دوبازه گم مي شه ها ! “ دستم راسفت چسبيده بود . به چشمانش نگاه مي كردم . دلش مي سوخت . دستم را ول مي كرد. عرق كف دستم را با شلوارم مي گرفتم . دوباره دستم را مي گرفت توي دستش . انتهاي خيابان دستم را ول كرد . رفتم اصفهان . مادرم گريه كرد و گفت :“ چرا مراقبش نبودي ؟“ دختر سياه چشم گفت :“ حواسم بود ، يهو غيبش زد .“ مادرم گفت :“ بديم روزنامه .“ دستم را بردم جلو . هردو شيار هشتاد ويك و هيجده كف دستم قرمز بودند. جلاد گفت :“ اون يكي دستتو وا كن .“
بار چهارم ، تشنه بودم . دلم مي خواست نردبان پشت بام را بشكنم . ولي نشكستم . دلم مي خواست قايم باشك بازي كنيم. پيدايم كند .دوان دوان با نوك پا بيايد و لاي در چوبي كهنه اشان خرده سنگي بگذارد و مرادست بند بزند. بعد خودم را بزند . من گريه كنم. مادرم بگويد :“ آخه اين بيچاره چكار كرده ؟“ بعد دختر چشم سياه دستم را توي دستش بگيرد و مرا ببرد سرم تراپي . بعد بروم كنگره سه روزة مديريت صنعتي . بعد سه ، چهار تا جوجه مرغ بخرم . فشار سنج بخرم . ناهار دلمه بخورم و بخوابم . خواب ببينم جوجه ها بزرگ شده اند . از خواب بپرم و برم كوه ، شقايقها را تماشا كنم . شب به خانه برنگردم . توي كلبه اي چوبي بخوابم . بعد از هفت روز برگردم . بروم از يك تا صد بشمارم . و چهار بار بگويم :“ نان . “ بعد سه بار بگويم :“خون.“ و هفت باربگويم :“تو.“ بعد مادرم روسري اش راسفت بكند و گريان از پلي كلينيك تخصصي شفاء به خانه برگرديم و من بادكنك باد كنم و رويش بنويسم :“ صد سال به اين سالها .“ چشمانم را با جوراب بلند زنانه ببندم و تفنگ را خالي كنم. همه بگويند :“ هوايي بود ، مباركه . “ بعد سي ، چهل تا شمع را يكجا فوت كنم و دختر چشم سياه گريه كند . دستم را توي دستش بگيرد و مرا ببرد رستوران چلچراغ و جوجه كباب بخوريم و جناغ بشكنيم . دستم را بردم جلو . كف دستم قرمز شد . جلاد گفت: “اون يكي .“ بار پنجم ، تنها دل مشغولي بخاري ، جوشاندن آب كتري بود . مادرم گفت :“ آقاي دكتر : تموم دردهاش يه طرف ، سوختگي پاهاش با آب جوش يه طرف .“ دلم مي خواست كت وشلوار سرمه ايم را مي پوشيدم و مي رفتم كنفرانس. اين كار را كردم . منشي اتاقم گفت :“ آقاي مهندس گفته اند كه هيچ تلفني را به اتاق جلسه وصل نكنم .“ پشت خط گفت :“ شما بگين نامزدشه .“ جلسه را سريع تمام كردم .مادرم روسري كهنه و گلدارش را به سرم پيچيد و گفت :“ يه موقع سرما نخوري .“ رفتيم شاه عبدالعظيم . مادرم دخيل بست . پيرمردي دهانم را باز كرد و به گلويم تف اندخت . شهر شلوغ بود من رفتم داخل روزنامه ها . يك هفته توي روزنامه ها خوابيدم . بچه هاي كوچة عطار برايم كف مي زدند . من گريه مي كردم . زنهاي كوچه برايم نان خشك مي دادند . من گريه مي كردم . پاسبان پرسيد : “ اسمت چيه ؟ اهل كجايي ؟ از كجا اومدي ؟“ بچه هاي كوچة عطار به من مي گفتند :“ فرخ سر . “ منهم از آنها يادگرفته بودم به پاسبان گفتم :“ اسمم فرخ سر ، اما بقيه رو نمي دونم . “ پاسبان عكسم را تطبيق كرد و منو تحويل مادرم داد . من اون يكي دستم را كشيدم جلو و شلاق دوباره خوردوسط دستم . مادرم گريه مي كرد . جلاد گفت :“ اون يكي دستتو واكن .“
بار ششم غروب بود . دلم مي خواست دستگاه شنوايي سنجي را بشكنم . ولي نشكستم . دلم مي خواست دستگاه كفتار درماني را بزنم و بشكنم .ولي نشكستم . دلم مي خواست روپوش دكتر را جر بدهم و دستگاه سرم زني را بشكنم . ولي نشكستم . دلم مي خواست مادرم گريه نكند . ولي گريه كرد . رفتيم دفتر آخوند . انگشتم را خيس جوهر كردم وآن چشم سياه آزاد شد . ديگر دستم تر نمي شد . سنگ ريزة لاي در چوبي كهنه برداشته شده بود . وقتي شلوارم را خيس مي كردم ، ديگر كسي نبود كه چغلي ام را به مادرم بكند . بشقابها را با خيال آسوده مي شكستم و نخودو كشمش مي خوردم . داخل تنور ، آب سرد مي ريختم . قوهاي سفيد را يكي يكي مي گرفتم و خفه اشان مي كردم . نوار چسب به كارم نمي آمد . حياط ما بزرگ بود . هيزم جمع نمي كردم. كباب نمي خورديم . چلچراغ نمي رفتيم . مادرم به همسايه ها مي گفت :“ توي درگيري خيابان سرش تير خورد . بعد شكنجه اش دادن و حواسشو از دست داد . مدتي خوب بود اما توي تصادف رانندگي ديگه نيمه فلج شد . “ مادرم گريه مي كرد و مي گفت :“ همسر ش بعد از هفت سال گذاشتش و رفت .“ منهم دستم را بردم جلو نوك انگشتهايم سرخ شد . جلاد گفت :“ اون يكي .“
بار هفتم ، ديگر از مهر استاندارد روي كالاهاي صنعتي خبري نبود . پاي بلبل رااز قفس نقره اي كه هميشه از سقف تراس آويزان بود ، باز كردم و شيشه هاي همسايه را داغون كردم و زنجير قايق كنار رودخانه را از درخت نقاشي ام باز كردم و دستم را بردم جلو . دستم كبود شد.
آنهايي كه توي بازي بودند ، همگي گفتند :“ بازي شاه و وزيربسه ، حالا يه بازي ديگه …“
|
|